دردلم ذرهای از جور وجفا باکی نیستمن که از کـودکـیـم درد و بلا میبینم دهر فـانیست،همه رفـتـنی و،اما من در پـس پـرده حـق،رمـز بـقـا میبینم میرود مرغ خیالم به گذشته شب وروزتـشنـگی،کـرب وبلا،آه و نوا میبینم تیر و خنجر،سپر و نیزه و شمشیر ای وایروی نیها هـمه رأس شهـدا میبـیـنم بهروی خـارمـغـیـلان همهٔدخـترکانعـمـه را در وسط معـرکـهها میبـینم صحنه غارت وغارتزدگان را همه زارتـازیـانـه بـهکـف قـومدغـامـیبـیـنـم آتش وخیمه و پیراهن وانگـشتر شاهدست عـبـاس عـلـمـدار، جـدا میبـینم سُمّ اسبان وتنی بیسر وعریان شده راخواهری غرق تماشا،همه را میبینم سرشاه شهـدا را که زتن گـشته جـداغرق در خون،نگهش بر اُسرا،میبینم گاه برنیزه وگاهی شب غم،گوشۀ دیرگـاه امـا وسـط طـشـت طـلا میبـیـنـم
"ناعـمـم" از غـم باقر دل زاری دارملطف اورا سـحـرِ روز جـزا میبـینم